سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :4
کل بازدید :12307
تعداد کل یاد داشت ها : 11
آخرین بازدید : 04/2/26    ساعت : 1:34 ص

مقدمه

 

پرورش خصایص انسانی همچون بخشندگی و مهربانی از جمله اهداف متعالی تعلیم و تربیت است که از مرزهای جغرافیایی درمی‏گذرد و تعلق به کشور یا ملّتی خاصّ ندارد . در دو داستان « شاهزاده خوشبخت » و « غول خودخواه » با بیانی ظریف و غیر مستقیم، صفت بخشندگی، ایثار و دوست داشتن دیگران تمجید می‏شود و از وضع   اجتماعی ناعادلانه یعنی وجود طبقات بسیار مرفّه و بسیار فقیر انتقاد می‏شود. نیز با استفاده از تشبیهات زیبا و تشخّص ( personalification ) برای همه اجزاء طبیعت نظیر پرستو، نی، باد شمال، بهار، زمستان، گل، تگرگ و غیره لذّت دوستی و بخشندگی را یادآور می‏شود و صفات بد همچون خودخواهی مذمّت می‏شود. و در آخر « بهشت » مکانی برای بهترین،‌ مهربان‏ترین و بخشنده‏ترین افراد اعّم از شاهزاده خوشبخت، پرستوی کوچولو وغول خودخواه است.

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاهزاده‏ ی خوشبخت


 

 

 

شاهزاده‏ ی خوشبخت

درست بالای شهر، روی یک ستون ، مجسّمه‌ی شاهزاده‌ی خوشبخت ایستاده بود.

سر تا پای او با ورقه‏های نازک طلای ناب پوشانیده شده بود. او دو یاقوت کبود درخشان به جای چشمهایش داشت و یک یاقوت قرمز بزرگ روی دسته‏ی شمشیرش می‏درخشید.

در حقیقت او خیلی خیلی پسندیده و عزیز بود. یکی از اعضای انجمن شهر که می‏خواست شهرتی برای داشتن ذوق هنری کسب کند، بیان کرد :« او به زیبایی یه بادنما ست » و از ترس اینکه مبادا مردم فکر کنند او اهل عمل نیست ، اضافه کرد : « فقط اینکه خیلی مفید نیست. » ولی او واقعاً اینطور نبود.

« چرا تو نمی‏تونی مثل شاهزاده‌ی خوشبخت باشی ؟» این را یک مادر حسّاس از پسر کوچولویش که برای ماه گریه می‏کرد پرسید، و گفت : « شاهزاده‌ی‏ خوشبخت هرگز برا چیزی گریه نمی‏کنه. » 

یک مرد مأیوس وقتی که به مجسّمه‏ی عالی زل زده بود، زیر لب گفت : « من از اینکه یه فرد واقعاً خوشبخت در جهان هست، خُرسندم. »

بچّه‏های پرورشگاهی هنگامی که از کلیسا بیرون آمده بودند و رداهای مخملی روشن و پیشبندهای سفید تمیز تنشان بود گفتند : « او عینهو یه فرشته ست. »

معلّم ریاضی گفت :« شما از کجا می‏دونین؟ شما که هیچ وقت فرشته ندیدین. »

بچّه‏ها جواب دادند :« اه ، ولی ما دیده‏ایم، توی خوابهامون » و معلّم ریاضی اخم کرد و خیلی خشن به نظر رسید چون او خواب‏های بچّه‏ها را قبول نداشت.

شبی یک پرستوی کوچولو از بالای شهر پرواز کرد. دوستانش شش هفته قبل به مصر رفته بودند، ولی او عقب مانده بود. چون او عاشق زیباترین نی شده بود. پرستو بار اوّل او را در بهار دیده بود هنگامیکه به دنبال یک بید زرد بزرگ در اطراف رودخانه پرواز می‏کرد.

و آنقدر مجذوب بدن ظریفش شده بود که ایستاد تا با او حرف بزند.

پرستو که دوست داشت یک راست سر اصل مطلب برود، گفت :«آیا به من اجازه می‏دی که شما رو دوست داشته باشم؟ » و نی برای او تعظیم کرد.

بنابراین پرستو چند بار اطراف او پرواز کرد، در حالیکه بالهایش را به آب می‏زد و موجهای کوچک نقره‏ای درست می‏کرد. بدین صورت او عشقش را ابراز کرد و این عمل در طول تابستان ادامه داشت. پرستوهای دیگر با خنده می‏گفتند:« این علاقه مسخره است. او پول نداره و بستگان خیلی زیادی داره. » و در حقیقت رودخانه کاملاً پر از نی بود. سرانجام هنگامیکه پاییز فرا رسید آنها همگی پرواز کردند و رفتند.

پس از اینکه آنها رفته بودند او احساس تنهایی کرد، و کم کم از معشوقه‏اش دلسرد شد. اوبا خودش گفت: « نی با من معاشرت نمی‏کنه و می‏ترسم نکنه او یک عشوه‏گر باشه. چون او همیشه با باد عشوه‏گری میکنه.» و یقیناً هرگاه که باد می‏وزید، نی دلرباترین تعظیم را به جا می‏آورد. پرستو ادامه داد :« من قبول دارم که او وطن دوسته ولی من عاشق سفرم هستم و در نتیجه همسرم هم باید عاشق سفر باشه. »

سرانجام پرستو به او گفت :«آیا شما با من می‏آیید؟ » ولی نی سرش را تکان داد، او خیلی به وطنش وابسته بود.

پرستو فریاد زد :« شما مرا به بازی گرفتین. من به اهرام میرم. خدا نگهدار! » و پرواز کرد.

او تمام روز پرواز کرد و شب هنگام به شهر رسید. او گفت :« من کجا باید منزل کنم؟ امیدوارم شهر آمادگی داشته باشه. »

سپس پرستو مجسّمه را روی ستون بلند دید.

پرستو فریاد کرد :« من اونجا فرود می‏یام. اون جای خوبی است و از هوای آزاد برخورداره. »

بنابراین پرستو درست بین پاهای شاهزاده‌ی خوشبخت راحت نشست. به آرامی با خودش گفت: « من یک اتاق خواب طلائی دارم.» به اطراف نگاهی کرد و آماده شد تا بخوابد. ولی درست وقتی که داشت سرش را زیر بالهایش می‏گذاشت یک قطره‏ی بزرگ آب روی او افتاد.

او فریاد زد ،« چه چیز عجیبی؟ حتی یک تکّه‏ی ابر در آسمان نیست، ستاره‏ها کاملاً شفّاف و درخشانن و باران می‏باره. آب و هوای شمال اروپا واقعاً عجیب و غریبه.  نی باران رو دوست داشت ولی اون فقط ناشی از خودخواهیش بود. »

سپس یک قطره‏ی دیگر افتاد.

پرستو گفت: « مجسّمه چه فایده‏ای داره اگه نتونه منو از باران محافظت کنه؟ من باید کلاهک دودکش خوبی پیدا کنم. » و او تصمیم گرفت تا پرواز کند.

ولی او قبل ازاینکه بالهایش را باز کند، سوّمین قطره افتاد و پرستو به بالا نگاه کرد و دید ـ ‏آه، او چه دید؟ چشمهای شاهزاده‌ی خوشبخت پر از اشک بود و اشک از چشمانش روی گونه‏های طلایی‏اش جاری بود. صورتش در مهتاب آنقدر زیبا بود که پرستوی کوچولو دلش از غصّه پر شد.

پرستو گفت :« شما کیستین؟ »

« من شاهزاده‌ی خوشبخت هستم. »

پرستو پرسید :« پس چرا گریه می‏کنین؟ شما مرا خیلی غمگین کردین. »

مجسّمه جواب داد :« وقتیکه من زنده بودم و من قلب بشری داشتم، هیچ غمی نداشتم برای اینکه من در قصر «سانس‏ ـ سوسی» زندگی می‏کردم، جایی که پرستوها اجازه ورود ندارند. من در طول روز با همبازی‏هایم در باغ بازی می‏کردم و شب هنگام در سالن بزرگ، رقص را رهبری می‏کردم. دور باغ دیوار بلندی بود، ولی من هیچ وقت نپرسیدم که چه چیز پشت دیوار است، همه‏ی چیزهای اطراف من زیبا بودند. ندیمان مرا شاهزاده‌ی خوشبخت نامیدند و من در حقیقت خوشبخت بودم. اگر شادی همان خوشبختی باشد. پس زندگی کردم و پس از آن مردم و اکنون که من مُرده‏ام آنها مرا اینجا آنقدر بالا نصب کرده‏اند که میتوانم همه‏ی زشتی و بدبختی شهر را ببینم و اگرچه قلبم از سرب ساخته شده است، کاری بجز گریه از دستم بر نمی‏آید.»

«چه!؟ مگر او طلای سخت نیست؟» پرستو با خودش گفت. او مؤدّب‏تر از آن بود که هر حرف خصوصی را بلند بگوید.

مجسّمه به صدای موسیقیای ادامه داد :« دور از اینجا در خیابان کوچکی خانه فقیرانه‏ای است. یکی از پنجره‏هایش باز است و من از آن پنجره زنی را می‏بینم که پشت میز نشسته است. صورتش لاغر، خسته و کوفته است و همه جای دستهای زمخت و قرمزش از سوزن خراشیده شده است چون او خیّاط است. او «گلهای قشنگ» روی جامه اطلسی برای زیباترین ندیمه‏ی ملکه گلدوزی می‏کند تا آن را در جشن آینده دربار بپوشد. پسر کوچولوی بیمار او روی تختی در کنار اتاق دراز کشیده است. او تب دارد و پرتقال می‏خواهد. مادرش چیزی بجز آب رودخانه ندارد که به او بدهد و بنابراین او گریه می‏کند. پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو،آیا شما یاقوت دسته‏ی شمشیرم را به او نمی‏دهید؟ پاهای من به این ستون محکم شده‏اند و من نمی‏توانم حرکت کنم.»

پرستو گفت:« دوستانم در مصر منتظرمنن. آنها روی رود نیل به بالا و پایین پرواز می‏کنن و با گلهای بزرگ نیلوفر آبی صحبت می‏کنن. آنها به زودی برای خوابیدن در آرامگاه پادشاه بزرگ می‏رون. پادشاه خودش آنجا در تابوت رنگ شده‏اش هست. او در پارچه کتانی زرد پیچیده شده و با ادویّة معطّر مومیایی شدست. دور گردنش یک زنجیر از یشم سبز کمرنگ هست و دستانش مثل برگهای خشکیده هستن. »

شاهزاده گفت :« پرستو، پرستو،‌ پرستوی کوچولو، آیا شما برای یک شب نزد من نمی‏مانید تا قاصد من باشید؟ پسر خیلی تشنه است و مادر خیلی غمگین. »

پرستو گفت : « من پسرها را دوست ندارم. تابستان گذشته، وقتی که من روی رودخانه بودم، دو پسر گستاخ – پسرهای آسیابان- دائماً به من سنگ پرتاب می‏کردند، البتّه آنها هیچ وقت مرا نزدن برای اینکه ما پرستوها خیلی خوب پرواز می‏کنیم و بعلاوه خانواده من بخاطر سرعتشان مشهورن ولی خب، آن(کارشان) بی‏احترامی بود. »

امّا شاهزاده‌ی خوشبخت آنقدر غمگین بود که پرستوی کوچولو دلش سوخت و گفت :« اینجا خیلی سرد است، امّا من یک شب نزد شما می‏مونم و قاصدتون می‏شم. »

شاهزاده گفت :« متشکّرم، پرستوی کوچولو. »

بنابراین پرستو یاقوت درشت را از شمشیر شاهزاده کند و به منقار گرفت و بر فراز بامهای شهر به پرواز درآمد.

پرستو از برج کلیسا جایی که مجسّمه فرشتگان مرمری سفید قرار داشتند، عبور کرد. او از قصر گذشت و صدای رقص را شنید. یک دختر زیبا با عاشقش روی بالکن آمد.

عاشق به او گفت :« چه شگفتند ستاره‏ها! و چه شگفت است نیروی عشق! »

دختر جواب داد :« امیدوارم لباسم برای جشن دربار به موقع حاضر بشه. من سفارش دادم تا گلهای قشنگ روی آن گلدوزی کنند، ولی خیّاطها خیلی تنبلن.»

پرستو از فراز رودخانه گذشت و چراغهای آویزان از دکلهای کشتیها را نگریست. او از فراز محلّه اقلیّتها گذشت و پیران یهودی را که در حال گفتگو بودند، دید. آنها سکّه‏ها را در کفّه‏های مسی وزن می‏کردند. و سرانجام به خانه کودک فقیر رسید و به داخل آن سرک کشید. پسرک از تب در رختخواب به خود می‏پیچید و مادرش نیز از فرط خستگی به خواب رفته بود. پرستو داخل خانه رفت و یاقوت درشت را روی میز کنار انگشتانه‏ی زن گذاشت. سپس او به آرامی در اطراف تخت پرواز کرد و پیشانی پسرک را با بالهایش باد زد. پسرک گفت :« چقدر خنک شدم، حالم باید بهتر شده باشه. » و به خواب خوشی فرو رفت.

پس از آن پرستو به سوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد و به او آنچه را که انجام داده بود، گفت. پرستو گفت:« عجیبه، با وجودیکه هوا سرده، اما من احساس می‏کنم خیلی گرممه. »

شاهزاده گفت :« این به خاطر آن است که کار خوبی انجام داده‏ای. » و پرستوی کوچولو به فکر فرو رفت و سپس خوابش برد. فکر کردن همیشه باعث می‏شد او به خواب رود.

وقتی که سپیده سر زد، پرستو به طرف رودخانه پرواز کرد و آنجا حمام کرد. استاد پرنده‏شناسی هنگامیکه از روی پل رد می‏شد گفت :« چه پدیدة جالبی‌! پرستویی در زمستان! » و دربارة آن یک مقالة طولانی در روزنامه محلّی نوشت. همه مردم آن را نقل می‏کردند. آن مقاله از کلمات زیادی که آنها نمی‏توانستند بفهمند، پر بود.

پرستو گفت :« امشب من به مصر می‏رم. » او دارای روحیة عالی و آیندة امیدبخشی بود. او از همه بناهای یادبود شهر دیدن کرد و مدّت مدیدی بر بالای برج کلیسا نشست. هرجا که می‏رفت گنجشکها جیک جیک می‏کردند و به یکدیگر می‏گفتند :« چه غریبة متشخّصی! » و پرستو خیلی از خودش خوشش آمد.

وقتی که ماه بالا آمد او بسوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد.‌« آیا کار خاصّی برای مصر دارین؟» او فریاد کرد :« من همین الآن می‏خوام برم. »

« پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« آیا شما یک شب دیگر نزد من نمی‏مانید؟»

« در مصر منتظرمنن. » پرستو جواب داد، ‌« فردا دوستانم به دوّمین آبشار بزرگ پرواز خواهند کرد. کالسکه اسب آبی در میان پاپیروسها قرار داره، و روی یک تخت باشکوه از سنگ خارا الهه‏ی مِمنون جلوس می‏کنه. در تمام طول شب او به ستارگان نظاره می‏کنه و هنگامیکه ستارة صبح می‏درخشه او فریاد خوشی سرمی‏ده و سپس ساکت میشه. در هنگام ظهر شیرهای زرد بسوی کناره‏ی آب برای نوشیدن پایین میان. آنها چشمانی مثل یاقوت کبود، سبز دارن و غرّششان از غرّش آبشار بزرگ بلندترست. »

« پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« در خیلی دورتر از آن طرف شهر، من یک مرد جوان را در اتاق زیرشیروانی می‏بینم. او روی یک میز پوشیده شده از کاغذ تکیه کرده است و در لیوان کنارش دسته‏گل بنفشه‏های خشکیده قرار دارد. موهایش قهوه‏ای و مجعد است و لبهایش مثل انار قرمز هستند و او چشمان درشت و رؤیایی دارد. او سعی دارد تا نمایشنامه‏ای برای کارگردان تأتر تمام کند ولی او از فرط سرما نمی‏تواند بیشتر بنویسد. آتشی در بخاری نیست و گرسنگی او را بی‏حال کرده ‏است.

« من یک شب دیگر نزد شما صبر می‏کنم » پرستو، کسیکه واقعاً دل رحیمی داشت، گفت: « آیا من باید یاقوت قرمز دیگری به او بدم؟ »

« افسوس! من اکنون یاقوت قرمز ندارم. » شاهزاده گفت :« چشمهایم تنها چیزهایی هستند که برایم باقی مانده‏اند. آنها از یاقوت کبود کمیاب ساخته شده‏اندکه از هندوستان هزاران سال پیش آورده شده‏اند. یکی از آنها را بِکَن و برای او ببر. او آن را به جواهرفروش خواهد فروخت و هیزم خواهد خرید و نمایشنامه‏اش را تمام خواهد کرد. »

« شاهزاده‌ی  عزیز، » پرستو گفت :« من نمی‏تونم این کار رو انجام بدم » و او گریست.

« پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« همانطور که به شما امرمی‏کنم عمل کنید.»

بنابراین پرستو چشم شاهزاده را کَند و بسوی اتاق زیر شیروانی دانشجو پرواز کرد. ورود به آنجا بقدر کافی آسان بود، چون سوراخی در سقف وجود داشت. از میان آن با سرعت پرید و داخل اتاق شد. مرد جوان سرش را در دستانش فرو برده بود، پس او (صدای) پرپر زدن بالهای پرنده را نشنید، و وقتی که او نگاه کرد یاقوت کبود زیبا را روی بنفشه‏های خشکیده پیدا کرد.

« از من قدردانی می‏شه، » او فریاد کرد :« این از طرف چند تحسین کننده‏ی بزرگه. من اکنون می‏تونم نمایشنامه‏ام را به پایان برسونم. » و او خیلی خوشحال به نظر می‏رسید.

روز بعد پرستو به ساحل پرواز کرد. او روی دکل یک کشتی بزرگ نشست و به ملوانانی که جعبه‏های بزرگ را با طناب‏ها از انبار کشتی بیرون می‏کشیدند، تماشا کرد. وقتی که هر جعبه بالا می‏آمد آنها فریاد می‏زدند :« هیو اِ هوی! »

« من به مصر می‏رم !» پرستو فریاد کرد، ولی هیچکس توجه نکرد، و هنگامیکه ماه بالا آمد او بسوی شاهزاده‌ی خوشبخت پرواز کرد.

« و من اومدم تا با شما خداحافظی کنم »، او فریاد کرد.

« پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو،» شاهزاده گفت: « آیا شما یک شب بیشتر نزد من نمی‏مانید؟»

پرستو پاسخ داد :« الآن زمستونه، و بزودی برف سرد خواهد بارید. در مصر خورشید روی درختان نخل سبز، به گرمی می‏درخشه و تمساحها در گِل دراز می‏کشن و با تنبلی به اطراف نگاه می‏کنن. دوستانم لانه‏ای در معبد بالبک می‏سازن و کبوترهای صورتی و سفید به آنها می‏نگرن و به یکدیگر بغبغو می‏کنن. شاهزاده‌ی عزیز، من باید شما را ترک کنم، من هرگز شما را فراموش نخواهم کرد، و بهار آینده من برای شما دو جواهر زیبا بجای آنهایی که شما بخشیده‏اید خواهم آورد. یاقوت قرمز از رز سرخ، سرختر خواهد بود و یاقوت کبود به اندازه‏ی دریای آبی بزرگ، آبی خواهد بود.»

« در خیابان پایین‌» شاهزاده گفت :« دختر کوچولوی کبریت ‏فروش ایستاده ‏است. کبریتهایش در آب افتاده‏اند و آنها همه خراب شده‏اند. پدرش او را کتک خواهد زد، اگر او مقداری پول به خانه نیاورد. او می‏گرید. او کفش و جوراب ندارد و سرش برهنه است. چشم دیگر مرا بِکَن و آنرا به او بده، و پدرش او را کتک نخواهد زد.»

« من یک شب بیشتر نزد شما خواهم موند، » پرستو گفت :« اما من نمی‏تونم چشم شما را بِکَنم. آنوقت شما کاملاً نابینا خواهید بود. »

« پرستو، پرستو، پرستوی کوچولو، » شاهزاده گفت :« همانطور که به شما امر می‏کنم، عمل کنید. »

پس او چشم دیگر شاهزاده را کند و با آن به طرف پایین پرید. او به سرعت از کنار دختر کبریت ‏فروش گذشت و جواهر را در کف دستش رها کرد. « چه تیکه شیشة قشنگی! » دختر کوچولو فریاد کرد، و او خندان به طرف خانه دوید.

سپس پرستو نزد شاهزاده بازگشت. او گفت :« شما اکنون نابینا هستین، بنابراین من همیشه نزد شما خواهم موند. »

« نه، پرستوی کوچولو، » شاهزاده‌ی  بیچاره گفت :« شما باید به مصر بروید. »

« من همیشه نزد شما خواهم موند. » پرستو گفت، و پیش پاهای شاهزاده خوابید.

تمام روز بعد او روی شانه‏های شاهزاده نشست، و برای او داستانهایی از آنچه در سرزمین‏های عجیب دیده بود تعریف کرد. پرستو از لک‏لک‏های قرمز برایش تعریف کرد، لک‏لک‏هایی که در ردیف‏های طولانی روی ساحل نیل می‏ایستادند و ماهی طلایی با منقارهایشان شکار می‏کردند. مجسّمه‏ی والهول، که به قدمت جهان است، و در بیابان زندگی می‏کند. و همه چیز را می‏داند. از بازرگانان که به آهستگی در کنار شترانشان قدم می‏زنند و مهره‏های عنبر را در دستانشان حمل می‏کنند. از پادشاه کوهستان، از پادشاه ماه، که به سیاهی آبنوس است، و یک بلور بزرگ را پرستش می‏کنند. از مادر بزرگ سبز که در یک درخت نخل می‏خوابد، و بیست کاهن دارد تا با کیک‏های عسلی او را تغذیه کنند. و از کوتوله‏ها که روی دریاچه‏ی بزرگ با برگهای پهن بزرگ حرکت می‏کنند و همیشه با پروانه‏ها در حال جنگ هستند.

« پرستوی کوچولوی عزیز، » شاهزاده گفت: « شما چیزهای شگفت‏آوری به من گفتید، ولی شگفت‏انگیزتر از هر چیزی، رنج کشیدن مردان و زنان است. هیچ رازی به اندازة فقر بزرگ نیست. بر فراز شهرم پرواز کن، پرستوی کوچولو و به من آنچه را که می‏بینی بگو.»

پس پرستو بر فراز شهر بزرگ پرواز کرد، و مشاهده کرد ثروتمندان در خانه‏های زیبایشان خوشی و شادمانی می‏کنند. در حالیکه گدایان پشت درها نشسته بودند. او داخل کوچه‏های تاریک پرواز کرد، و صورتهای سفید بچّه‏های فقیر را دیدکه با بی‏علاقگی به خیابانهای سیاه می‏نگریستند.

در زیر گذرگاه طاقدارِ پُلی دو پسر کوچولو در آغوش یکدیگر خوابیده بودند بخاطر اینکه سعی می‏کردند خودشان را گرم نگهدارند. و آنها می‏گفتند :« چقدر گرسنه‏ایم! » نگهبان فریاد زد :« شما نباید آنجا بخوابید.» و آنها در باران سرگردان شدند.

پس او برگشت و آنچه را دیده بود به شاهزاده گفت.

شاهزاده گفت : « من از طلای ناب پوشیده شده‏ام، شما باید آنرا ورقه ورقه درآورید، و آنرا به بیچارگان بدهید. آدمهای زنده همیشه فکر می‏کنند که طلا می‏تواند آنها را خوشبخت کند. »

ورقه به ورقه، طلای ناب را پرستو درآورد، تا جائیکه شاهزاده‌ی‏خوشبخت کاملاً تیره و خاکستری به نظر می‏رسید. او ورقه ورقه های طلای ناب را برای بیچارگان می‏آورد و صورتهای بچّه‏ها گلگون‏تر می‏شد و آنها می‏خندیدند و در خیابانها بازی می‏کردند.

آنها فریاد کردند :« ما اکنون نان داریم! »

آنوقت برف بارید، بعد از باریدن برف، یخبندان، خیابانها مثل اینکه از نقره ساخته شده باشند، بنظر می‏رسیدند، و آنها بسیار روشن و برّاق بودند؛ قندیلهای یخی بلند مانند خنجرهای بلوری از لبة‌ بام خانه‏ها آویزان بودند. هرکس با پوستین بیرون می‏رفت، و پسرهای کوچولو کلاه‏های مخملی می‏پوشیدند و روی یخ سرسره بازی می‏کردند.

پرستوی کوچولوی بیچاره بیشتر احساس سرما می‏کرد. ولی شاهزاده را ترک نکرد، او شاهزاده را بسیار زیاد دوست داشت. او وقتی که نانوا نگاه نمی‏کرد، خرده نان از بیرون نانوایی برمی‏داشت و سعی می‏کرد خودش را با بهم زدن بالهایش گرم نگه دارد.

امّا سرانجام او دانست که بزودی خواهد مرد، او فقط بقدری نیرو داشت که یکبار دیگر به شانه‏ی شاهزاده پرواز کند. « خدا نگهدار، شاهزاده‌ی عزیز! » او نجوا کرد، « آیا به من اجازه می‏دید دستتون رو ببوسم؟ »

« من خوشحالم که شما به مصر می‏روید، پرستوی کوچولو،» شاهزاده گفت: ‌« شما مدّت زیادی اینجا مانده‏اید، اما شما باید روی لبهای مرا بوسه زنید. چون من نیز شما را دوست دارم. » پرستو گفت: « به مصر نمی‏رم. من به سرای مرگ می‏رم. مرگ برادر خوابه، آیا اینطور نیست؟ »

و او روی لبهای شاهزاده‌یخوشبخت را بوسه زد و پیش پاهایش مرده افتاد.

در این لحظه درون مجسّمه ترق تروق عجیبی بصدا درآمد، مثل اینکه چیزی شکسته شده بود، حقیقت این بود که قلب سربی به دو قسمت شکسته شده بود. یقیناً یخبندان سخت و وحشتناکی بود.

روز بعد، صبح زود شهردار در خیابان پایین به همراهی اعضای انجمن شهر قدم می‏زد. هنگامی‏که آنها از ستون گذشتند او به مجسّمه نگریست و گفت :« خدای من! چقدر شاهزاده‌ی‏خوشبخت کهنه است! »

اعضای انجمن شهر فریاد کردند، « چقدر کهنه ، حقیقتاً! » آنها که همیشه با شهردار موافق بودند، و آنها بالا رفتند تا به آن نگاه کنند.

« یاقوت قرمز از شمشیرش افتاده‏است. و چشمهایش رفته‏اند. و او دیگر طلایی نیست. » شهردار گفت :«در حقیقت او یک کمی از گدا بهتر است‌! »

اعضای انجمن شهر گفتند :« کمی بهتر از یک گدا! »

« و اینجا واقعاً یک پرندة مرده پیش پایش است! » شهردار ادامه داد، « ما واقعاً باید یک اعلامیّه صادر کنیم که پرندگان مجاز نیستند اینجا بمیرند. » و منشی انجمن شهر پیشنهاد را یادداشت کرد.

بنابراین آنها مجسّمه‏ی شاهزاده‌یخوشبخت را پایین کشیدند. استاد هنر در دانشگاه گفت:
« همانطور که او دیگر زیبا نیست، او دیگر مفید نیست. »

وقتی که آنها مجسّمه را در کوره ذوب کردند و شهردار یک جلسه‏ی انجمن شهر برپا کرد تا تصمیم بگیرند با فلز چه کار کنند. «البتّه ما باید مجسّمه‏یدیگری داشته‏باشیم، » او گفت :« و آن باید مجسّمه‏ی خودم باشد.»

« از خودم » هریک از اعضای انجمن شهر گفتند؛ و آنها مشاجره می‏کردند. هنگامی‏که آخرین بار من صدایشان را شنیدم، آنها هنوز مشاجره می‏کردند.

« چه چیز عجیبی! » سرپرست کارگران در کارخانه‏ی ذوب فلزات گفت : « این قلب سربی شکسته در کوره ذوب نخواهد شد. ما باید آنرا دور بندازیم. » بنابراین آنها، آنرا روی توده‏ی خاک جایی که پرستوی عزیز هم قرار داشت پرت کردند.

خداوند به یکی از فرشتگانش فرمود :« برای من ارزشمندترین دو چیز در شهر را بیاورید، » و فرشته برایش قلب سربی و پرنده‏ی مرده را آورد.

خداوند فرمود :« شما به درستی انتخاب کرده‏اید، چون در باغ بهشتم این پرنده‏ی کوچولو برای همیشه آواز خواهد خواند و در شهر طلایی‏ام شاهزاده‌ی‏خوشبخت مرا نیایش خواهد کرد. »

 

 

 

 

پایان     اثر:اسکار وایلد    ترجمه : نسرین شارونی

 

 

 

 



1- بادنما :  وسیله‏ای به شکل خروس که با وزش باد می چرخید و جهت وزش باد را نشان می داد.

1-  Sans-souci کلمه فرانسوی  به معنی «  بدون محافظ »

2- passion-flower  نوعی گیاه با گلهایی که تصور می‏شود به تاجی  از خار روی سر حضرت عیسی (ع) شبیه هستند.

- Memnon  : مجسمه «آمن هو تپ سوم» فرعون مصر که یونانیان به او لقب «ممنون» داده‏اند و وقتی باد می‏وزید الحان موسیقی از آن به گوش می‏رسید.

- « Heave a-hey» فریادی است که ملوانان هنگام کشیدن طناب بکار می‏برند.




نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت  8:13 عصر


      

غول خودخواه


غول خودخواه

هر روز عصرها وقتی بچّه‏ها از مدرسه برمی‏گشتند ، عادت داشتند به باغ غول بروند و بازی کنند.

باغ بزرگ و قشنگی بود، با چمن نرم و سبز. اینجا و آنجای چمن گلهای زیبا مثل ستاره‏ها ایستاده بودند، و دوازده درخت هلو بود که در بهار  از شکوفه‏های زیبا و ظریف، صورتی و مرواریدی پر می‏شدند، و در پاییز میوه‏های رسیده و آبدارمی‏دادند. پرنده‏ها روی درخت‏ها می‏نشستند و آنقدر دلنشین آواز می‏خواندند که بچّه‏ها از بازی دست می‏کشیدند و به آنها گوش می‏دادند. آنها به همدیگر می‏گفتند:»  اینجا، خیلی به ما خوش میگذره! «

یک روز غول برگشت. او به دیدن دوستش غول آدم خوار رفته بود، و نزد او هفت سال مانده بود. بعد از گذشت هفت سال او تمام آنچه را می‏بایست بگوید ، گفته بود، برای اینکه گفتگویش کوتاه بود! او تصمیم گرفت به قلعه خودش برگردد. وقتی او رسید بچّه‏ها را در حال بازی در باغ دید.

او با صدای خشن فریاد کرد : » شما اینجا چه کار می‏کنین؟ « و بچّه‏ها فرار کردند.

غول گفت : » باغ من ، باغ خود خودمه. همه می‏تونن این رو بفهمن، من به هیچ کس بجز به خودم اجازه نمی‏دم توش بازی کنه. « بنابراین او یک دیوار بلند دور باغ ساخت و یک تابلو اخطار نصب کرد:

ورود بدون اجازه پیگرد قانونی دارد.

او یک غول خیلی خودخواه بود .

بچّه‏های بیچاره حالا هیچ جایی برای بازی نداشتند. آنها سعی کردند در جادّه بازی کنند، ولی جادّه خیلی خاکی و پرازسنگهای سخت بود، و آنها جادّه را دوست نداشتند. آنها بعد از تمام شدن درسهایشان دور دیوار باغ جمع می‏شدند و درباره‏ی باغ زیبای غول صحبت می‏کردند. آنها به همدیگر می‏گفتند : » اون جا به ما خیلی خوش می‏گْذَشت! «

سپس بهار آمد و در سراسر کشور شکوفه‏های کوچک و پرنده‏های کوچک وجود داشت. تنها در باغ غول خودخواه هنوز زمستان بود. پرنده‏ها درجایی که بچّه‏ها نبودند و درختها شکوفه کردن را فراموش کرده بودند، آواز نمی‏خواندند. روزی یک گل زیبا سرش را از چمن بیرون آورد، ولی وقتی تابلو اخطار را دید آنقدر برای بچّه‏ها ناراحت شد که دوباره به داخل زمین برگشت و به خواب عمیقی فرورفت. تنها کسانی که راضی بودند برف و یخبندان بودند.

آنها فریاد می‏کردند: » بهار این باغ رو فراموش کرده. پس ما تمام طول سال اینجا زندگی می‏کنیم. « برف تمام چمن را با پوشش سفید و سنگین خودش پوشاند، و یخبندان تمام درختها را رنگ نقره‏ای زد. سپس آنها از باد شمال دعوت کردند نزد آنها بماند، و او آمد. باد در خزها مخفی شده بود، و تمام روز در اطراف باغ غرّش می‏کرد، و در دودکش بخاری می‏وزید. او گفت:

» این یه جای عالیه. ما باید از تگرگ بخوایم سری به ما بزنه. « بنابراین تگرگ آمد. او روی پشت بام قلعه هر روز به مدّت سه ساعت می‏بارید تا بیشتر سنگهای بام شکست ، و سپس هرچقدر که می‏توانست تند و تند دور باغ چرخید و چرخید. او لباس خاکستری پوشیده بود و نفسش مثل یخ بود.

غول خودخواه پشت پنجره نشست و به باغ سفید و سرد خودش نگاه کرد و گفت : » نمی تونم بفهمم چرا بهار اینقدردیر کرده ، امیدوارم هوا تغییر کنه. «

امّا بهار هرگز نیامد، همین طورهم تابستان. پاییز میوه طلایی به هر باغ داد ، اما به باغ غول هیچ نداد. پاییز گفت :  » او خیلی خودخواهه. «  بنابراین آنجا همیشه زمستان بود، و باد شمال، و تگرگ، و یخبندان، و برف میان درختان می‏رقصیدند.

یک روز صبح غول با شنیدن موسیقی دلنشینی از خواب بیدار شد. آنقدر موسیقی زیبا و گوشنواز بود که او فکر کرد دسته موزیک پادشاه عبور می‏کند. واقعاً آن فقط یک لینت[1] کوچولو بود که بیرون پنجره‏اش آواز می‏خواند، اما آنقدر مدّت زمان طولانی بود که غول آواز پرنده‏ای را در باغش نشنیده بود که به نظر او آن زیباترین موسیقی در جهان بود. سپس تگرگ از رقصیدن دور سرش دست کشید، و باد شمال به غرّیدن پایان داد. و بوی خوشی از پنجره‏ی باز به مشام او رسید. غول گفت: » می‏دونم بالاخره بهار اومده، « و از رختخواب بیرون پرید و به بیرون نگاه کرد.

او چه دید؟

 

 

او منظره بسیار عجیبی دید. از سوراخ کوچکی میان دیوار، بچّه‏ها یواشکی وارد باغ شده بودند و روی شاخه‏های درختان نشسته بودند. روی هر درختی که او می‏توانست ببیند یک بچّه‏ی کوچولو نشسته بود. و درختان آنقدر از برگشتن بچّه‏ها خوشحال بودند که خودشان را از شکوفه‏ها پر کرده بودند، و دستهایشان را به آرامی بالای سر بچه‏ها تکان می‏دادند. پرنده‏ها در اطراف پرواز می‏کردند و با خوشحالی جیک‏جیک می‏کردند، و گلها از میان چمن سبز به بالا نگاه می‏کردند و می‏خندیدند. منظره‏ی قشنگی بود، فقط در یک گوشه‏ی هنوز زمستان بود. آن دورترین گوشه‏ی باغ بود، و درآنجا یک پسر کوچولو ایستاده بود. او آنقدر کوچولو بود که نمی‏توانست به شاخه‏های درخت برسد، و او به دور درخت می‏چرخید و به تلخی گریه می‏کرد. درخت بیچاره هنوز کاملاً از برف و یخ پوشیده بود، و باد شمال بالای آن می‏وزید و می‏غرّید. درخت گفت: » بیا بالا! پسر کوچولو. « و شاخه‏هایش را تا جایی که می‏توانست به پایین خم کرد؛ ولی پسر خیلی خیلی کوچولو بود.

و با دیدن این منظره، دل غول به رحم آمد. او گفت : » چقدر خودخواهم ! حالا می‏دونم چرا بهار اینجا نمی‏یاد. من اون پسر بیچاره‏ی کوچولو رو روی درخت می‏ذارم، و اون وقت دیوار رو خراب می‏کنم ، و باغ من برا همیشه و همیشه زمین بازی بچّه‏ها می‏شه. « او واقعاً از کاری که کرده بود خیلی متأسّف بود.

بنابراین از پلّه‏ها یواشکی پایین آمد و در جلویی را کاملاً به آرامی گشود، و داخل باغ شد.امّا وقتی بچّه‏ها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همگی فرار کردند، و در باغ  دوباره زمستان شد. فقط پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمهایش آنقدر از اشک پر بود که آمدن غول را ندید. و غول پشت سرش یواشکی آمد، و به آرامی با دستش او را گرفت، و روی درخت گذاشت. یکدفعه درخت شکوفا شد و پرنده‏ها روی آن آمدند و آواز خواندند، و پسر کوچولو دو دستش را کشید و به سرعت دور گردن غول حلقه زد، و او را بوسید. و بچّه‏های دیگر وقتی دیدند که غول دیگر بد و خودخواه نیست بازگشتند، و با آنها بهار آمد. غول گفت : » حالا این باغ مال شماست، بچّه‏های کوچولو. « و یک تبر بزرگ گرفت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده برای خرید می‏رفتند، دیدند در زیباترین باغی که تا کنون دیده بودند، غول با بچّه‏ها بازی می‏کرد.

آنها تمام طول روز بازی کردند، و غروب آنها نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند.

او گفت : » امّا دوست کوچولوتون کجاست؟ پسری که من رو درخت گذاشتم. « غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود.

بچّه‏ها جواب دادند : » ما نمی‏دونیم. اون رفته. « غول گفت : » شما باید بهش بگید مطمئن باشه و فردا اینجا بیاد. « امّا بچّه‏ها گفتند که آنها نمی‏دانند او کجا زندگی می‏کند، و قبلاً او را هرگز ندیده‏اند، و غول خیلی غمگین شد.

هر روز عصر، وقتی مدرسه تعطیل می‏شد، بچّه‏ها می‏آمدند و با غول بازی می‏کردند. امّا پسر کوچولو که غول عاشقش بود هرگز دوباره دیده نشد. غول نسبت به بچّه‏ها خیلی مهربان بود، هنوز او آرزوی دیدن اوّلین دوست کوچولویش را داشت، و اغلب درباره‏اش صحبت می‏کرد. او عادت داشت بگوید: » کاشکی اون رو ببینم!  «

سالها گذشت و غول خیلی پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‏توانست بازی کند، بنابراین روی صندلی دسته دار بزرگش می‏نشست، و بچّه‏ها را هنگام بازیشان تماشا می‏کرد، و باغش را تحسین می‏کرد. او می‎گفت :  »من گلهای زیادی دارم، اما بچّه‏ها زیباترین گلها هستن . «

یک روز زمستان، او هنگام لباس پوشیدن از پنجره‏اش به بیرون نگاه کرد. او اکنون از زمستان متنفّر نبود، چون می‏دانست که فقط بهار خوابیده است، و گلها استراحت می‏کنند.

ناگهان او چشمهایش را از تعجّب مالید، و نگاه کرد. مطمئنّاً منظره‏ی شگفت‏انگیزی بود. در دورترین گوشه‏ی باغ یک درخت کاملاً با شکوفه‏های سفید قشنگ پوشیده شده بود. شاخه‏هایش طلایی بودند، و میوه‏های نقره‏ای از آنها آویزان بود، و زیر آن پسر کوچولویی که او عاشقش بود، ایستاده بود.

غول از پلّه‏ها با خوشحالی زیاد و با سرعت پایین آمد، و به داخل باغ رفت. و از روی چمن به سرعت گذشت و نزدیک بچّه آمد. وقتی کاملاً نزدیک آمد، صورتش از عصبانیّت سرخ شد، و گفت : » چه کسی جرأت کرده شما رو مجروح کنه ؟«زیرا کف دست‏های بچّه جای دو ناخن بود، و جای دو ناخن روی پاهای کوچولویش بود.

غول فریاد کرد : » چه کسی جرأت کرده شما رو مجروح کنه ؟ بمن بگو تا شمشیر بزرگم رو بگیرم و اون رو بکشم . « بچّه پاسخ داد : »نه، امّا اینها جراحتهای عشق هستن. «

غول گفت : » شما چه کسی هستین ؟« و احترام و وحشت عجیبی سر تا پایش را فراگرفت وپیش پای بچّه به زانو افتاد.

و بچّه به غول لبخند زد، و به او گفت: » شما یکبار به من اجازه دادیندرباغتون بازی کنم، امروز شما باید با من به باغم بیایین، که بهشت است. « 

و هنگامی که بچّه‏ها آن روز عصر به باغ آمدند ، غول را دراز کشیده ، مرده ، زیر درخت دیدند ، که تماماً با شکوفه های سفید پوشیده شده بود.

 

پایان    اثر:اسکاروایلد    ترچمه :نسرین شارونی      

 



1_ لینت: پرنده قهوه ای کوچولوی آوازخوان اروپایی




نوشته شده در چهارشنبه 94/5/21ساعت  8:7 عصر


      

بسمه تعالی

قلب سنگی

 

از بس گریه کرده بود به سکسکه افتاد ولی باز هم کسی به سراغ گهواره اش نیامد.

با غلطیدن به کنار گهواره ، با صورت به زمین افتاد و دهانش پر از خون شد. همراه آب دهانش خون را قورت داد و همچنان می گریست .

مادرش با سروصدا و بدوبیراه گفتن بلندش کرد ولی با دست به پشتش زد و به پدرش فحش داد. اولین "شن"در قلبش به وجود آمد .

وقتی پایش به سنگ خورد و احساس سوزش و درد کرد ، از دویدن ایستاد و بچه ها را صدا زد تا آنها برگردند و کمکش کنند . خون خاکهای کوچه را خیس کرده بود . بچه ها برگشتند ولی به او خندیدند .

او گریست و احساس کرد در قلبش "شن" دیگری بوجود آمد . 

وقتی یک کارگر ساد? ساختمان بود و بر سرش یک آجر افتاد و سرش شکست ، خون از سر و صورتش جاری شد . از بنّاها کمک خواست ولی آنها غرغر کردند و به او توهین کردند . "سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد.

درکلاس درس جدول ضرب را از بر نداشت و نمی توانست جواب 7×9را بگوید . لب? باریک و تیز خط کش فلزی آقای معلمّ کف دستش را برید و خون جاری شد . "سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد. 

در حیاط دبیرستان دانش آموزی از پشت سرش با پوزخند گفت : «چه رو پوش کثیف  و کهنه ای – انگار از روی سطل آشغال آن را برداشته ...» " سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد . 

با وجود اینکه نمراتش در دانشگاه از همه بیشتر بود ،  او را شاگرد دوم اعلام کردند ، "سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد. 

لیلا با گفتن«چطور به خودت اجازه دادی ، به خواستگاری من بیایی؟» "سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد. 

پس از اینکه دستش را برای دست دادن با حاج آقای امام جماعت دراز کرده بود ولی حاج آقا اصلاً او را ندیده بود ، دستش را با شرمندگی در جیبش برد،  "سنگ ریز?" دیگری در قلبش ایجاد شد . 

  ...او تصمیم گرفت خودش نیز همان کارها را انجام دهد و همچنان

"سنگ ریزه ها " بیشتر و بیشتر شدند. 

در سال 1361 از طرف سازمان ملل متحد به عنوان بازرس به «دزفول» آمده بود تا نقض حقوق بشر را گزارش دهد ولی از دیدن نوزادان ، کودکان ، نوجوانان ،جوانان  و پیرانی که زخمی و خون آلود در گهواره ، کوچه ، خانه ، مدرسه ،دانشگاه و مسجد هدف موشک و بمب صدام قرار گرفته بودند، هیچ دردلش احساس نکرد چون همه ی قلبش به سنگ تبدیل شده بود.

 

 

نسرین شارونی



 

 

 




نوشته شده در شنبه 94/5/10ساعت  1:29 صبح


      

    In The name of Allah ,the compassionate , the merciful .          

To  my  endless  love ;

The prophet of mercy –Mohammad (peace be upon him )

Nowadays  remind me

"Ta`ef" "s day"

-The saddest  day in your heaven life -

When the stones were thrown

When the rose wounds cried bloody

When your delicate heart waved sorrow

When the angels came around you to hear your whisper to your Lord

How odd, instead of curse , they heard :

"O my Merciful Lord ! these servants are ignorant ,

Forgive them ."

O mercy for the entire universe !

Help me in sad days

Now that the Satan attacks ,

And the evil comic drawings dance,

O my raining tears !

 join my heart"s sorrow-sea

O the heaven prophet of mercy !

Pray the last rescuer of mankind(peace be upon him )

To come soon.

 

 

Nasrin Sharooni




نوشته شده در پنج شنبه 93/11/30ساعت  11:56 عصر


      

In The ame of Allah


"The Good Name "
The period before Islam is called " the ignorance " . In the ignorance period , there were bad habits and traditions . People were accustomed to do many wrong deeds and believed in wrong things . The holy prophet Mohammad( peace be upon him ) guided people to do good according to "Holy Quran " . Very wrong habits died out and instead , right ways took their place .
1 .Fatemeh (peace be upon her) had borne her first son . The baby smelled novelty .
His fingers was white and smooth . His eyes had a beautiful glow.
2 . The holy prophet (peace be upon him) was happy .All were happy because of his happiness .
The holy prophet"s grandbaby was born . All , thanked God for the baby"s health .
3 . The baby"s father and mother _Ali ( peace be upon him ) and Fatemeh ( peace be upon her ) when looked the baby , reminded of the holy prophet ( peace be upon him ) .
4 . The holy prophet ( p.b.uh. ) stroked the baby and said Azan * in his ear . Now it was time to call him .
Arabs - according to their culture – called their babies special names . They believed that they had to call their children the names which frightened enemy and were terrible.
Now all were waiting to see what the holy prophet ( p.b.u.p. ) and Ali ( p.b.u.h. ) would call the baby .
5 . One said ; " In my opinion , they will call him " Harb " . " Harb " means "war " . "
6 . – " No …." Sarem " , is the name which strikes terror into enemy .They will call him " Sarem " . "Sarem means " sharp sword " ."
7 . " But I say " Nomayr " … yes , they will call him " N0mayr "." Nomayr " means " panther " ."
8 . Everyone commented . But it wasn"t the same as the way of the holy plophet( p.b.u.h.)
The holy prophet ( p.b.u.h.) tighten the baby and kissed him and called him "Hassan" .
9 . " Hassan " means " Good " . This name shows the aim and the way of a muslem ,and Allah says in the holy Quran , " God likes the righteous ."
10 . After a time , a little after four years of Hejrat * Fatemeh ( p.b.u.h. ) had borne her another son . The holy prophet ( p.b.u.h.) was so satisfied of Hassan ( peace be upon him ) that he called his younger brother "Hossain " ( peace be upon him ) .
" Hossain " means " small Hassan " or " small good " .
* Azan : Some sentences that are said at the beginning of prayers and in ears of a newly born baby
* Hejrat : migration of the holy prophet (peace be upon him ) and muslems from Mecca to Medina
Writer : Naghi Soleymani
Painter : Atefeh Maleki jo
Translator : Nasrin Sharooni
Translated from : "Roshd danesh amooz 3- 1392
"




نوشته شده در شنبه 93/10/20ساعت  7:52 عصر


      

 IN THE NAME OF ALLAH ""

7 .They fulfill vows and fear a day the evil of which shall be spreading far and wide ,

8 . And they give food out of love for Him to the poor and the orphan and captive :

9 . we only feed you for Allah"s sake ; we desire from you neigher reward nor thanks ."

 SOREH : "THE MAN "     , AYEH :"7,8 ,9 "

 

Those days people of Medina were poor. Hassan(peace be upon him)

And Hossain (p.b.u.h.) became sick badly . Hossain (p.b.u.h.) wasn"t six years old yet and Hassan (p.b.u.h.) was a little older . Fatemeh (peace be upon her ) and Fezzeh (her slave) took care of them , but it

Seemed that there was no hope to their health .

***

On day the holy prophet Mohammad (peace be upon him ) with his followers came to visit his tow sick sebt* . The prophet (p.b.u.h.) of God put his hand on Hossain"s (p.b.u.h.) face , eyebrows , small nose .Hossain (p.b.u.h.) was always white and bright , but now his face was redish and hot in fever . His eyelids also were falling . The prophet (p.b.u.h.)  put his hand on Hassan"s (p.b.u.h.) face , too .  They didn"t feel well at all .The holy prophet (p.b.u.h.) said to Ali (p.b.u.h.) ,"O, Hassan"s (p.b.u.h.) father , in hope of cure of your sons, make a vow ."

***

Ali (p.b.u.h.) vowed that if his sons were cured , for God"s thanking , he would fast three days . Fatemeh (p.b.u.h.) and Fezzeh vowed the same . The children that they had heard this , vowed so .

***

God cured the children soon . But Fatemeh"s (p.b.u.h.) family like all the people lived in poverty , and had nothing for "eftar "* and "sahari"*, although , all decided to fulfill their vows .They fasted on the first day .But at home any food was not found that they broke their fasts with .


Ali (p.b.u.h.) borrowed a man three bowls of barley .Fatemeh (p.b.u.h.) made a bowl of barely flour .Then she kneaded it , baked five small loaf of bread . It was "Eftar " time .They put bread on table-choth to eat . Fatemeh (p.b.u.h.) and his sons" Eftar was nothing but five loaf of barley bread . But soon a poor man knocked the door , and said with sorrow , "hello , Ahle-Bait* I’m very poor and have come to you .I"m very hungry . All my family are hungry . We live in slum ner here . I want you to feed me ."

***

Ali (p.b.u.h.) looked at Fatemeh (p.b.u.h.) and said , "Dear Fatemeh (p.b.u.h.) , at this time , can we eat bread ?" Ali (p.b.u.h.) gave his bread to the poor man .Fatemeh (p.b.u.h.) quickly did so .Hassan (p.b.u.h.) and Hossain (p.b.u.h.) and Fezzeh gave their bread to the poor man . That evening the family ate nothing but water , and suffered hungriness .

***

One day passed . The next day , the family fast for their vows . At Ettar , the other piece of barley were become flour and bread .

The nice smell of fresh bread was spried at home ,but as Ali (p.b.u.h.) and his family wanted to eat bread , somebody knocked the door .

"My father and mother have died , I"m an orphan . I"ve been hungry for some days. I"ve several brathers and sisters . Is there anybody feed us ?" the voice of little boy impressed all .

Fatemeh (p.b.u.h.) and her family gave their bread to the little boy and went hungry again .  

***

Third day the family fasted for their vows , but hungriness made all weak . That day fresh bread was the most delicious thing in the world .Fezzeh was very hungry . Hassan (p.b.u.h.) and Hossain (p.b.u.h.) were weak .Then they put table-cloth and sat around it . The seconds were passing slowly .It wasn"t Ettar yet . At sunset of third day , a captive was passing through lines . He said ," I"m a captive . Is there anyone who gives me for God"s sake ?"

Ali (p.b.u.h.) got up and with his bread in hand , went toward the door . Fatemeh (p.b.u.h.) got up and others did so . Once more all gave their bread to the captive and went hunger that night . Realy that  night  was hard . In the morning , Ali (p.b.u.h.) with Hassan (p.b.u.h.) and Hossain (p.b.u.h.) went to see the prophet (p.b.u.h.).

Seeing them , the prophet (p.b.u.h.) cried and said ," What I saw is very hard for me ." After this word , the holy prophet (p.b.u.h.) got up and came to Fatemeh"s (p.b.u.h.) house with them . He saw his daughter was praying while her feet shaking because of hungriness .

At that time , these verses were revealed to the holy prophet (p.b.u.h.)

Soon Fatemeh"s(p.b.u.h.) family made food and ate but these verses and this story stayed alive for the mankind .

                                                     THE END                                           

*Sebt = One"s daughter"s son

*Eftar = Food eaten after sunset to break fast

*Sahari = Food eaten before dawn to begin fast

*Ahle-Bait = Members of Mohammad"s (p.b.u.h.) home

                                                                           Translator:Nasrin Sharooni

Writer : Naghi Soleimani




نوشته شده در چهارشنبه 93/3/7ساعت  7:29 عصر


      

A traveller of Sham * , traveled to Medina*. There he saw a man sitting near a tree .That man was good-looking and dressed in fine clothes .His shirt smelled nice perfume .

His face was wide and bright with big eyes .


The man of Sham asked some one ," Who"s this man ?"

He was replied , " He"s Hasan- ebn- Ali –ebn- Abitaleb (peace be upon them )."

Suddenly ,the eyes of the man began to glow .

 _ That time , Mo"aviyeh * son of Abosofyan * was the governor of muslems and the center of his government was Sham ._

Mo"aviyeh has made large propaganda fr blackening Ali (p.b.u.h.) and his sons (p.b.u.th).

The man of Sham  has been deceived by the claims of Mo"aviyeh ,went closer and abused Hasan (p.b.u.h.) .

Imam Hasan (p.b.u.h.) without angriness or sadness looked at him kindly .Then , after reading some verses of the Holy Quran about forgiveness and kindness , Imam (p.b.u.h.) said to him ,"We are ready for any kind of help and services to you ."

The man of Sham was silent . Imam (p.b.u.h.) asked him ,"Are you from Sham?"

_ "Yes , …I come from Sham ."

Imam (p.b.u.h.) said , " I knew the reason of your angriness ….but you are strange in this city .If you need something ,I"m ready to help you . I"m ready to receive you in my house –as my guest –I"m ready to dress you new clothes ."

The man of Sham who didn"t suppose to face such a kindness ,became ashamed because of Imam"s great tolerance.

That time he said, " I wish I  had died and  buried in the ground. I wish I"d said nothing …I wish I had"nt been so rude .I wish I"d not spoken without  knowledge."


*Sham: the last name of Syria which was the center of Mo"aviyeh government

*Medina :a big city in Saudi Arabia  which the holy prophet (p.b.u.h.) and some Imams (p.b.u.th.) lived in

*Mo"aviyeh: the son of Abosofyan and the governor of Sham

*Abosofyan : The big enemy of Islam who accepted Islam after the holy prophet (p.b.u.h.) captured Mecca



Translator : Nasrin Sharooni

Writer : Naghi Soleymani

Painter : Hossain Asivand






نوشته شده در چهارشنبه 93/3/7ساعت  7:25 عصر


      

 

IN THE NAME OF ALLAH "   "

THE CHIVALROUS * *

The period before Islam is called " the ignorance " . In the ignorance period , there were bad habits and traditions . People were accustomed to do many wrong deeds and believed in wrong things . The holy prophet Mohammad ( peace be upon him ) guided people to do good according to "Holy Quran " . Very wrong habits died out and instead , right ways took their place .

 

One day a merchant from " BaniZobeyd "* tribe came to Mecca . The merchant presented his properties to the people of Mecca for selling ." A"s "* – " Vael "s*  son " from " BaniSahm "* tribe – bought some things from the merchant and the merchant delivered them. He agreed to pay his money alittle later .


The merchant waited for a long time but " A"s " and his money didn"t came The man of " Zobeyd " * told the matter to the people of Mecca in desperation . He asked them to help him to get back his right …but nobody helped him .


The merchant felt he was in a very bad situation . On those days , Mecca had neither police nor court . Each tribe himself attended the conflictions between his members.

Every A"rab knew well that if somebody killed any oneelse , the killed person"s tribe would revenge him on all the members of murderer"s tribe . It means that if any one of a tribe made a mistake , the rest had to bear the difficulties,too.

***


Now the oppressed merchant didn"t have any alternatives but to return todesert - where he lived - .He wanted to bring his tribe to fight the oppressor man"s tribe . The merchant was torn ,if his tribe came from desert ,they would be thought a foreign enemy . Willy – nilly all tribes of Mecca would fight them and they would be killed .


The merchant didn"t have any alternatives .He was oppressed but he couldn"t get back his right . Each time he thought that how A"shad cheated him ,he got so angry.


On day morning , the angry merchant thought a new idea. When "Ghoraysh "* were gathering around " TheKa"abah "* he stood on top of "Abo ghobays "* mountain , shouted out and wanted his right :

_ Oh , People ! … Help this oppressed stranger . In Mecca my assets is gone by oppression .


" Ghoraysh " were ashamed of hearing these words . Mohammad (peace be upon him ) who was a handsome young man , was there . His blue blood-vessel that was in middle of his forehead and between his eyebrows bulged .

Mohammad ( peace be upon him ) always becameangry and sad against oppression to the weak ,however ,he calmed down his anger .


Sooner after Mohammad ( peace be upon him ) and other chivalrous took action . They swore that they would help the oppressed and would be the enemy of the oppressor .


All were determined and confirm . They wanted to organize an army of volunteers to defend the right of the oppressed . They wrote a treaty very soon as below   :


1. We protect and support every oppressed whether from Mecca or out of Mecca .We will continue it until the oppressed get back his right .


2 . We will get the oppressed"s right from oppressor with any possible way and policy .


3 . In this way , we will not get any wages or rewards whether that oppressed were rich or poor .

***


Then the group of chivalrous moved toward A"s –Vael"s son -  .A"s couldn"t resist against this truth-seeking force and in desperation surrendered and delivered the merchant"s properties .


The merchant became happy and the chivalrous also returned to their homes. The young also abode by  theirpromise and always  defended the oppressed"s right . Mohammad ( peace be upon him ) even after he became the prophet ,mentioned that as a good treaty .He said , I participated in a treaty in  that period  that if I was invited to it in Islam time I would accept ,too .





* Banizobayd = the name of a tribe

A"s = the name of a man *

*Vael = the name of a man

*Banisahm = the name of a tribe

*Ghoraysh = the name of big tribe in Mecca

* Ka"abah = the name of muslem"s mosque in Mecca

*Abo ghobays = the name of a mountain near Mecca


Writer :NaghiSolaymani

Painter :SaharKhorasani

Translators : Some students of grade 2 , Kothar High School, Andimeshk.(NegarinGhalavand,MaryamRashidi, Maryam Hamidi , Narges Asti , MaedehRezaee , MahsaJodaki and their English teacher :Sharooni )

(ترجمه از مجل? رشد دانش آموز شمار? 258)

 



 




نوشته شده در پنج شنبه 93/1/28ساعت  9:27 عصر


      

 

He was poor and tired . From desert ,he has come and in Medina * he was asking for the most generous people .

All people introduced a person to him and he was nobody but " Hossain –Ebn- Ali (Peace Be Upon Him)".

Imam Hossain (P.B.U.H.) was in the mosque. The man came near him and sang a poem to say his need .

Imam Hossain (P.B.U.H. ) brought him home and he asked his manservant – Ghanbar *- to brought him all the money that there was at home.

Imam Hossain (P.B.U.H.) gave all the money to the poor man while he was standing behind the door ,so as not to look at Imam"s eyes and not to be ashamed .When the Arab man got the money ,he cried because of Imam"s beautiful behavior and prayed to Allah for Imam Hossain (P.B.U.H.)

*Medina = The city that Imam Hossain (P.B.U.H.) have lived in.

*Ghanbar =He was the manservant of Imam Hossain (P.B.U.h.) that he kept the accounts of Imam"s home

From:Farhang Jame"e Sokhanan Imam Hossahn (P.B.U.H.)

Painter :Fatemeh A"bedian fa


Translator: Nasrin Sharooni

 




نوشته شده در جمعه 92/7/12ساعت  2:1 عصر


      

" IN THE NAME OF ALLAH "


 THE DEER" S SLEEP " "             

"A STORY ABOUT THE HOLY PROPHET         MOHAMMAD"S(p.b.u.h.)LIFE"

THE PROPHET OF MERCY--

That day with the holy prophet (peace be upon him ) and some of his followers went on a way . I saw something away ; the hunter"s eye is strong . It seemed a shadow under the tree .

Getting nearer, I saw a yellowish thing .

I knew that flocks of deers before sunrise or sunset come to the fields near the villages .

Coming closer , I saw a head of deer . The animal was sleeping with open mouth and closed eyes .

I said to myself ," I"ll hunt deer . I "ll invite the holy prophet ( p.b.u.h.) and followers to a delicious food . Deer has delicious meat ."

It made my mouth water . I could make whatever I wanted from deer"s skin .

I signed to my friends to be quiet . All stopped and became quiet . Then I showed the deer to the holy prophet ( p.b.u.h.) .

The deer was asleep . I stepped? one foot and I wanted to shoot an arrowbut … the holy prophet (p.b.u.h ) held my hand quietly . He signed to everybody to be quiet . But not for hunting deer .

The holy prophet (p.b.u.h. ) quietly said , " Everyone mustn"t disturb this animal"s sleep . "

I said quietly , " Deer"s sleep ? " And I looked up in surprise .

Realy , I became ashamed .

The holy prophet (p.b.u.h. ) got everyone to pass away the deer very quietly and smoothly , he didn"t want anybody to disturb " the deer"s sleep " .

 

 

WRITER :Naghi Soleymani

TRANSLATOR : Nasrin Sharoni

PAINTER : Sahar KHorasani





نوشته شده در جمعه 91/11/20ساعت  3:15 عصر