بادیدن بادکنکهای قرمز،سبز،زرد،آبی خال خالی در دست پسرک ملیکا پشت سرِهم گفت: مامان،مامان،من بادکنک قرمز رو میخوام.
مادر هم بادکنک قرمز را برای ملیکا خریدو نخ بادکنک را به ملیکا داد و گفت:نخ را محکم بگیر وگرنه باد میبردش ها.و هردو به راه افتادند.
ملیکا مدام سرش بالا بود و به بادکنک قرمز نگاه میکرد و گفت: خیلی خوش بحالمه،خیلی ممنون.
یکهو بادوخاک شدیدی وزید.ملیکا دستهایش را روی چشمهایش کرفت و سرش را پایین آورد ولی حواسش نبود که نخ بادکنک از دستش رها شده.بادبادک بالاو بالاتر رفت و دورو دورتر شد.
ملیکا وقتی چشمهایش را باز کرد بادکنک را برفراز یک ساختمان بلند درآن سوی خیابان دید که تکان تکان میخورد و همراه باد میرفت.
چند خیابان دورتر، وقتی باد آرام شد، بادکنک پایین تر و پایین تر آمد و از پنجره ی طبقه ی دوّم یک دبستانِ قدیمی به کلاس نگاه کرد.
خانم معلّم پشت میز خودش نشسته بود و دیکته های بچّه هارا تصحیح میکرد و بچّه های کلاس اوّل با مقنعه های سفیدوتمیز ومانتوهای سرخابی پشت میزهایشان نشسته بودند ونقّاشی می کشیدند.
یکی از آنها به بغل دستی اش گفت: من میخوام یک بادکنکِ قرمزِ بزرگ که روش نوشته «تولّدت مبارک» رو نقّاشی بکشم.
و به پنجره ی کلاس نگاه کرد و همان بادکنکی که میخواست نقّاشی کند را دید و بادکنک لبخند میزد و دختر فکر کرد که این فقط تخیّل اوست.
بادکنک قرمز با وزشِ بادِ دیگری باز هم حرکت کرد و از بالای خیابانهای شلوغ و پر سروصدا گذشت.از بس که هوای آنجا آلوده بود میخواست سرفه کند. در کنار پیاده رو دختری با لباسهای پاره و کثیف گدایی میکرد و موهایش را دو گیسو بافته بود و پابرهنه بود.
برادر کوچکترش نیز در سایه ی دیوار یک بانکِ بزرگ روی یک کارتن خوابیده بود و یک کاسه ی کوچک کنارش بود که مردم در آن پول خرد یا اسکناس می گذاشتند.خانم چادری که از آنجا رد میشد و از بی حجابی دختر بچّه و بدبختی برادر کوچکش هم چِندِشَش می آمد وهم احساس مسؤلیت میکرد یک 1000تومانی از کیفش بیرون آورد و به طوری که دستش به کاسه ی کثیف نخورد، پول را در کاسه انداخت وزیرلب غرغر کرد که «شهرداری چرا اینارو جمع نمیکنه و خونه و غذا نمیده. هزار مرض و فساد به بار میارن» چندخیابان دورتر ،وقتی باد آرام شد، بادکنک پایین تر وپایین تر آمد و از پنجره ی طبقه ی دوّم یک دبستان قدیمی به کلاس نگاه کرد.
بادکنک از هوای خاکستری آنجا و دیدن آن بچّه ها خیلی غمگین شد وخودش را بالاترو بالاتر کشید و به سمت خارج شهر حرکت کرد.وقتی کنارِ مزرعه ی گوجه فرنگی پایین آمد دید کارگرها کنارمزرعه در سایه ی وانت ها نشسته اند و غذامیخورند.
بادکنک یادش آمد که خورشید دُرُست وسط آسمان است وظهر شده است.بادکنک روی گوجه هایی که در جعبه های پلاستیکی سیاه درپشت وانت بودند،آرام نشست.
کارگرها که بعضی ازآنها فقط 10ساله بودند ،کلاه های حصیری بزرگ زده بودندو دستکشهای پلاستیکی یا کاموایی خودشان را درآورده بودند وکنارشان گذاشته بودند چون دستکشهایشان خاکی بودند وآنها غذا میخوردند.آنها آنقدر مشغول بودند و با عجله غذا میخوردند که اصلاً متوجّه بادکنک نشدند.
ولی وقتی بادکنک خودش را روی گوجه جابجا کرد چون میترسید گوشه ی تیزِ جعبه آن را بترکاند، یک کارگر آن را دید و باهیجان فریاد کرد: روی وانت یه بادکنکِ قرمزه، انگار یه گوجه ی خیلی گُندَس!
و همه ی کارگرها خندیدند و بادکنک هم خندید و با وزش باد شدید،به آسمان بالارفت، همین طور هم کلاهِ چندتا کارگر.
بادکنک رفت و رفت، تا به جاده رسید. چندتا بچّه کیفهایشان را پشت کمرشان گذاشته بودند و نان و قند میخوردند و از دبستان شهر به خانه یشان در روستا برمیگشتند. آنها شعر «باز باران با ترانه» را باهم میخواندند و وقتی مصرعِ «می پریدم از لبِ جوی» را می خواندند یک پرش یک متری می کردند و انگار که «مسابقه ی پرش جفت پا» را انجام می دهند و صدای خنده هایشان حتّی به ابرهاهم می رسید.بادکنک هم با آنها میخندید تا یکدفعه خودش را در شهر بالای همان خیابان شلوغ و پرسروصدا دید که با باد همراه است.
صدای اذان مغرب در صدای بوق ماشین ها گم شده بود ولی وقتی بادکنک نزدیک گلدسته ی مسجد رسید نور سبزرنگ لامپهای گلدسته روی صورتش نشست.احساس آرامشِ عجیبی کرد.
به مردمی که به مسجد می آمدند با دقّت نگاه کرد، بله ! خودِ خودِ ملیکا بود که چادر سفیدِ گلدار سرش کرده بود و همراه مادرش به مسجد می آمد.
ملیکا به مادرش گفت: اگر من دعا کنم بادکنک قرمزم پیشم برگرده، فرشته ها دعامو اِجا بَـ .. بَــ... ؟
مادرش گفت :(( اِجابت،اجابت)) و ملیکا گفت :(( اِجابت میکنن؟))
مادرش گفت: بله، عزیزم. یا یه بادکنکِ قرمزه دیگه ای فردا میاد پیشت.
بادکنک همان جا روی گنبد مسجد نشست تا نماز و دعای فرجِ حضرت صاحب الزمان(عج) تمام شد.مردم به خانه هایشان برمیگشتند و بادکنک هم ملیکا و مادرش را تعقیب می کرد و مواظب بود آنها را در شلوغی خیابان گم نکند.
آنها وارد یک مجتمع 3 طبقه شدند و چون آسانسور نداشتند، مادر ملیکارا کول گرفت و از 30 پله بالا رفتند تا به خانه رسیدند.
بادکنک از پنجره ی اتاق نگاه میکرد.مادر یک راست به آشپزخانه رفت تاشام درست کند و ملیکا به اتاقش آمد و کامپیوتر را روشن کرد ولی به فکر بادکنک قرمز بود که شنید یک چیزی به شیشه ی پنجره میخورد و باخودش گفت: لابد یه پرستوی کوچولو میخواد بیاد تو اتاق.و ملیکا آمد و پنجره را بازکرد ، ولی نه، آن یک پرستوی کوچولو نبود این دفعه بادکنک قرمزش بود که به دیدنِ ملیکا آمده بود.
پــایـــان
نویسنده: نسرین شارونی
نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11ساعت 7:39 عصر